چهارشنبه
تو رفته بودی و من گریه کرده بودم. آنقدر بلند که همه فهمیدند. شب چهارشنبه بود و امتحان تاریخ داشتیم. مامان گفته بود: دلش تنگ شده. مامان فهمیده بود.
تو مدت ها بود رفته بودی. به چه امیدی داشتم زندگی می کردم؟ نفس می کشیدم؟ بیدار می شدم؟ به چه امیدی؟ وقتی نگاه های مشکی تو از پشت پنجره برق نمی زد و –طبق یک قرار ناگذاشته- با چشم های رنگی من –که رنگ لباس تو بود- گره نمی خورد؟
ببین!... بیا یادمان نرود... بیا غبار روی آن همه خاطره ی رازآلود ننشیند. بیا از همه ی آدم ها فرار کنیم دوباره و دوباره فروغ و حافظ بخوانیم.
من قلبی رقیق و بغضی آماده و غروری لعنتی دارم که خیلی اذیتم می کند...
:(